سفارش تبلیغ
صبا ویژن
انصاف، اختلاف را می زُداید و الفتْ پدید می آورد. [امام علی علیه السلام]
خاطرات یک حسن ابادی

از خرمن و خرمن کوبی خیلی خاطره دارم.اولیش که یادم میاد مربوط به موقعیه که فقط 5یا 6سال داشتم و هنوز به مدرسه نمی رفتم.خدابیامرز پدر بزرگم یه خرمن گندم آماده کرده بود برا خرمنکوبی.البته اونروزا هنوز کاموا(کمباین)نبود و با چُن خرمنکوبی می کردند.شایدکوچکترها اسم چُن را نشنیده باشند و حتما هم ندیدنش.وسیله ای چوبی با چرخهای فلزی که توسط الاغ روی گندمها برده می شد و باعث خرد شدن گندم میشد.نشستن روی چُن خیلی حال می داد.باتوجه به اینکه ماشین و وسیله ای برا سوار شدن نبود این چُن برا خودش و سوار شدنش خیلی جالب بود.البته ما بچه ها را کمتر سوار می کردند .

هنگام چُن کشیدن آوازهای محلی هم می خوندند که من البته یادم نیست.برا یه خرمن کوچک دوسه روزی باید چُن می کشیدند تا گندمها از کاه جدا بشند و مثل حالا ده بیست دقیقه ای نبود.نکته جالب ادرار و مدفوعی بود که الاغها به کرات تو این دوسه روز روی گندمهای در حال خرد شدن می کردند.البته بد به دلتون راه ندید.قدیمترها گندم را قبل از آسیاب کردن به  دلیل همین مسائل می شستند.بعداز چُن کشیدن نوبت بوجاری بود.این کار با وسیله ای به نام اَچُّن که شبیه چارشاخهای فعلی ولی از چوب بود انجام میشد.بوجار ی معمولا دم دمای صبح با وزش باد صبحگاهی انجام میشد.اگه باد نمی اومد هم که خوب دیگه کار تعطیل بود.

یه نکته هم یاد آوری کنم که اونروزا کشاورزی ها بیشتر ارباب رعیتی بود.زمین و آب و کود و بذر از ارباب بود و کار از رعیت به صورت چهاریکی (سه قسمت ارباب یک قسمت رعیت) چیزی که برام جالب بود تو همون دوران پیش از مدرسه یه بار رفته بودم موقع برداشت گندم همراه بابام به صحرا .آخرین مرحله ی کار بود و هنگام بردن گندم به خونه ی ارباب.گندمها پاک شده بود و ترازو ازون ترازوهای بند چرمی آماده بود.باآب و تاب عجیبی گندمها را در حضور ارباب یا مباشرش می کشیدند البته نه یک جا بلکه هر بار به اندازه ی یه کفه ترازو(دو من) و می ریختند توی گاله(جوال)ها و با هر بار یختن جهت شمردن یه چیزی می گفتند که زیاد یادم نیست فقط یادمه که می خوندن یک و یک  نام خدا دو و دو دو نیست خدا  سه و سه و...و گندمه داخل گاله ها (جوال)می رفت و بعد هم به خونه ی ارباب .البته رعیت سهمی از کاه نداشت.
وقتی بزرگتر شدم موقع برداشت گندم که می شد کارم بیشتر بود.با توجه به صغر سن و سخت بودن درو ازین کار معاف بودم.تنها کارم این بود که اگه فراغتی از مدرسه حاصل میشد آب یا نانی برا بابام می بردم.کمی هم اونجا مینشستم و گاهی هم دوسه تایی خوشه گندم میچیدم(یابه قول بابام مُل جین می کردم یعنی قطع از ناحیه ی گردن).جالب این بود که کار خرمن بَهَرَ دادن از همین جا شروع می شد.دوسه نفرآدمهای کم بضاعت  بودند که به صحرا ها سر می کشیدند و بعد از خوش و بشی با کشاورز یه بافه گندم بعنوان خرمن بَهَرَه می گرفتند و برا خودشون یه خرمن جداگونه داشتند.یادشون بخیر و خدا بیامرزدشون حسین رحیم دکتر و حسن خانی از معروفترینشون بودند.

نجّار هم معمولا با سوهانش می اومد به قول معروف خدا قوت گو و داس و دَ__ر(داس یا اُراغی) را تند می کرد و اونم ازین گندم سهمی داشت.  بعد از درو باید تو خرمن کردن بافه ها(هُوی ها)کمک می کردم.سخت بود ولی راه گریزی نبود.بعد از برداشتن بافه ها باید جاش را با شن کش جمع می کردیم تا مبادا خوشه ای گندم یا ساقه ای از اون جا مونده باشه آخه حتی کاه هم خیلی ارزش داشت.

تازه بعد از شن کش کردن نوبت واوسی میشد.یعنی اینکه باید خوشه های احتمالی گندم را جمع کنیم.البته هر چی گندم ازین کار حاصل می شد مال خودمون بود و تنها نکته ی جالب درو و...همین قسمتش بود.گاها صا(یک صاع)یانیم من گندم جمع می کردم که از فروشش کمی پول تو جیبی نصیبم میشد.

مرحله ی بعد که خوب سخت ترین هم بود به اصطلاح پاکاموا رفتن بود که فکر کنم خدا کاری سخت تر ازین تو دنیا نیافریده باشه.خداقسمت نکنه.بازم من بیشتر اوقات وظیفه ی خالی کردن سطلها از زیر محل خروج گندم را  داشتم چون توانایی گذاشتن بافه داخل کاموا را نداشتم.به ظاهر کار ساده تری بود ولی یه بدی که داشت گرد و خاک فراونی بود که تا عمق اعضا و جوارح آدم نفوذ می کرد مخصوصا اگه باد مخالف می وزید.

بزرگتر که شدم وظیفه ی گذاشتن بافه داخل کاموا هم اضافه شد.اگه قاطی بافه ها تیغ(تیک)نبود که البته بود این کار راحت تر بود.گاهی با دوستان دست به یکی می کردیم و از وسطهای خرمن یه بافه بزرگ که البته باید کمی خیس هم می بود بر می داشتیم و به طور ناگهانی دور از چشم بزرگترها داخل کاموا مینداختیم که نتیجه ش خاموش شدن تراکتور برا مدتی و یه استراحت کوتاه بود که البته دعوای بزرگترها و صاحب تراکتور را هم در پی داشت.یادمه یکی از بچه ها خیلی رمانتیک و کم حجم بافه را داخل کاموا میذاشت پدر بزرگم به طنر بهش می گفت :نشگو اُشمار کی(نمی خواد بشماریشون و بذاری داخل کاموا).آخرای خرمنکوبی که می شد نوبت ریختن پوخالی ها(همان ته خرمن را که با شن کش جمع کرده بودیم)داخل کاموا بود.با توجه به اینکه سنگ قاطیش بود سرو صدای زیادی می کرد و البته گرد و خاک بیشتر هم و لی نوید بخش این بود که آخرای کار هستیم.

بعد هم که کار تموم میشد مقصد بعدی برا ما نازک نارنجی  ها حموم و دوش گرفتن بود که البته با توجه با اینکه بخاطر گرم بودن هوا خرمنکوبی اغلب شبها انجام میشد تا می رفتیم حموم و برمی گشتیم از نصف شب هم گذشته بود.حتی بعد از حموم کردن هم همه ی بدنمون سوزش خاصی داشت مخصوصا چشمها.روز بعدش هم با لب و لوچه ی اویزون به مدرسه می رفتیم.

برا من بعد از پا کاموا رفتن دو یا سه مرحله دیگه هم کار بود.فردا عصرش بعد از مدرسه باید می رفتم صحرا و به کمک پدرم گندمها را غربیل می کردیم و می ریختیم توی گونی و حمل به منزل.من فقط با یه سطل گندمها را تو الک می ریختم و در گونی را نگه می داشتم.گندمها از غربال یا همون کَم خارج می شد.اونچه ته اش می موند که شامل گندمهای از غلاف در نیومده و یه مقدار ساقه های گندم بود به کوزِری معروف بود که جداگونه تو گونی می کردیم و بعد وظیفه ی مادر ها بود که بکوبندش و گندمش را جدا کنند.

یه مرحله بعد که البته سخت بود شاید به سختی پاکاموا  کَخ کشی(حمل کاه از صحرا به کاهدون منزل)بودکه بازم خدا قسمت کافرنکنه!یه صبح تا ظهر می کشید و همه ی بدنمون پر از کاه میشد.تازه باید تو کاهدون  روی کاهها می رفتیم تا فشرده بشند و بیشتر کاه جا بشه.ناگفته نمونه که ناهارهای ظهر کخ کشی هم مثل ناهارهای روزهای بنایی چرب و پرملات و با مزه بود مخصوصا که با خستگی هم می خوردیمش(جاتون خالی)با اتمام کخ کشی تقریبا کار برداشت گندم تموم میشد.وقتی که گندمها به خونه می رسید نوبت به در و همسایه ها و فقیر فقرا می رسید.

هر خونواده ای افرادی را سراغ  داشت که هر سال بهشون مقداری از گندم را به عنوان خرمن بَهَرَه می داد.نمی دونم خرمن بهره معنی بهره ای از خرمن میده یا منشا لغوی دیگه ای داره.همین بود که با وجود کمی محصول اونچه که بود برکت داشت چون نه تنها همسایه ها بلکه تو چند روزی که گندم تو صحرا بود مرغهای هوا و مورچه ها هم ازش نصیبی می بردند.مورد دیگه ای که تو این فصل اتفاق می افتاد گرفتن مواجب بود توسط سلمانی ها قبلا هم گفته بودم که اون زمون مثل حالا نقدی نبود.یه نفر در طول سال خودش و بچه هاش به آرایشگاه یا همون مُغازه می رفتند و تازه دلاک هم هرروز صبح تو حموم کیسه و صابون می کشید براشون . تو عروسی هاشون هم خدمت می کرد در عوض هنگام درو مواجب یا همون حق سالانه می گرفت.گاهی ما بچه ها هم بعد ازین کار از بزرگترها مبلغی را بعنوان خرمن بَهَرَه می گرفتیم.بهرحال دوران درو سرشار بود از سختی ها خوشی ها و زیباییی ها


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 90/2/10:: 10:5 صبح     |     () نظر